سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم شیدایی

دفتر تقدیر دارد ورق میخورد
لحظه ها دارند نقش میبندند روی کاغذ عکس های فردایم

یکجا فوران زندگی در بیخیالی محض

یکجا
از تب روزگار در آستانه ی مرگ
یکجا فکووس میشوم سر تا پا، بی ریا

یکجا هر چه دور میزنم خودم را،

ضد نور از آب در می آید کردارم....

دفتر تقدیر دارد ورق میخورد....
و توآگاهترینی به تک تک نفسهای بعد از اینم

حتم دارم میدانی لحظه هایی را
 که

میان تکه پاره های قلب آدمیزادی ام گمت میکنم
و میدانی که چقدر خواسته ام پنجه در پنجه  کاستی ها خاکشان کنم

و نگذارم لحظه ها بسوزند در تاریکخانه مغزم...

اما همیشه عکس آن شدم....

 دفتر تقدیر ورق میخورد
و من میمانم و یک کتاب نخوانده و روزهای آزمون و خطا

دست و دلم میلرزد از اینهمه نا دانسته ها یی که پیش رو دارم 
میترسم سوژه ی نا فرمان عکسهایت شوم و خسته ات کنم آخر...


یک دنیا از آن صبر های همیشگی ات را پیوند بزن به طول و عرض زندگی ام

صبر کن تا روزی که شاید به دریچه ی نگاهت بگویم... سیب

میخواهم جور دیگر ثبتم کنی...

میخواهم در نقطه طلایی نگاهت جا شوم
میخواهم فاصله کانونی ام را کم کنم


میخواهم تمام زندگی ام عمق ِ میدانِ حضورت  شود یکباره

دریاب حسگرهایی را که  مدام در تمنای رشته های نورند

تا سر بزند از افق بخشندگی ات...

دفترم را نبند بگذارقدری آماده شوم.
جز اشک ندارم برای فرصتی که باقیست...


نوشته شده در جمعه 91/5/20ساعت 6:56 عصر توسط ز،س(نگار)|همدلی ( ) |